پومودوروهای شبانه



فرشاد می‌گه تو هنوز بچه‌ای، روان‌پزشکم می‌گه فکر و خیال زیاد داری و دندون‌پزشکم می‌گه دندونات مثل یه آدم پنجاه‌شصت ساله می‌مونن. فرشاد آدمِ مهربونیه، اگه بفهمه غمگینم می‌گه بریم کوه پیاده‌روی؛ اون جا بهم می‌گه تو لحظه زندگی کن. می‌گم: فرشاد. خسته‌ام از این شعارای تبلیغاتی و رامبُدجوانی: بیشتر کار کن، بیشتر پول دربیار، بیشتر بخر، لباسای خوشگل بپوش و خوشحال‌تر باش. من می‌گم دنیا رو بفهم و تجربه‌ش کن، حالا اگه واسه این کار لازمه ماشین بخری بخر، لازمه کلاس کاراته بری برو، لازمه آیفون یازده داشته باشی داشته باش.» اما بعد که شب می‌شه و جلوی آینه دارم دندونامو نخ می‌کشم و بیشتر فک می‌کنم، می‌بینم منم که فقط شعار می‌دم، نخم که از خون لثه‌هام صورتی شده، به خودم توی آینه نگاه می‌کنم و آروم آه می‌کشم.

فرشاد می‌گه تو چرا بزرگ نشدی علی؟ هنوز بازی می‌خری و کتابای کودک و نوجوان می‌خونی؟ روان‌پزشکم برام زاناکس و پرانول می‌نویسه، فرشاد برام یه برنامه منظم کوه‌نوردی تجویز می‌کنه: یه سال هر هفته پلنگ‌چال و ایستگاهِ پنجِ توچال، سال بعدش با تیم بریم برای دماوند، سال بعدش یه آدم دیگه شدی علی؛ توی دبیرستان باهاش آشنا شدم؛ اون زمان داشتم هک‌ونفوذ یاد می‌گرفتم و گاهی به صورت تصادفی یه نفرو انتخاب می‌کردم و حساب‌های شبکه‌های اجتماعی یا ایمیل‌ش رو هک می‌کردم؛ اکانت یاهومسنجر فرشاد رو هک کردم و همه پیام‌ها و حتا فهرست مخاطبین‌ش رو هم حذف کردم؛ بعد، طبق رویه معمولم بهش توضیح دادم که بلایی که سر حسابش اومده به خاطر من بوده و توقع داشتم که مثل خیلی‌ها عصبانی بشه و باهام قهر کنه، اما نمی‌دونم چرا فرشاد دچار سندرم استکهلم شد (مظلوم از کاری که ظالم داره باهاش می‌‌کنه خوشش میاد و علاقه‌ش به فردِ ظالم بیشتر و بیشتر می‌شه) و خوش‌بختانه از اون موقع رابطه‌ش رو با من بیشتر کرد؛ من همیشه دوستش داشتم و دارم.

از دبیرستان که اومدیم بیرون فرشاد رفت سربازی؛ بعد یه تصادف ناجور کرد و به خاطر همون معاف شد؛ پدرش تحصیل‌کرده‌س و همچین بگی‌نگی خرش می‌ره؛ اوضاعشون خوبه، قدیما یه خونه سه‌طبقه و درندشت داشتن با یه حیاط بزرگ و سرسبز، بعدن فروختنش و یه واحد توی یه برج خریدن؛ قسم می‌خورم که مادرش بهترین دستپخت دنیا رو داشت. فرشاد خیلی اهل درس‌ومدرسه نبود و تا اون جایی که من یادمه درسا رو هم به زور پاس می‌کرد. یه دختری بود به اسم نورانه که خارج از کشور زندگی می‌کرد. نورانه سرطانِ معده داشت و با پدرش که از دوستای قدیمیِ بابای فرشاد بود، چند وقت یه‌بار برای درمان میومدن ایران؛ هر بار که میومدن چند هفته‌ای خونه فرشاد اینا می‌موندن. من برای نورانه ساز می‌زدم، که خیلی دوست داشت؛ چند سالی از ما بزرگ‌تر بود و انگلیسی بلد نبود، به زحمت با فرشاد ترکی صحبت می‌کرد و ازش می‌خواست که از من بخواد که فلان موسیقی رو براش اجرا کنم؛ من و فرشاد هم در حضور نورانه زیاد صحبت نمی‌کردیم که مبادا نفهمیدنِ حرفای ما اذیتش کنه؛ اگه بیرون می‌رفتیم هم بیشتر وقتمون با همدیگه توی سکوت می‌گذشت و خندیدن و بستنی خوردن (ظاهرن بستنی براش خوب بود)؛ سرطان پیش‌رفت کرد و نورانه توی کشور خودش از دنیا رفت؛ فرشاد اون موقع خیلی ناراحت شد، هنوز هم درباره‌ش زیاد صحبت می‌کنه؛ براش زیبا بوده رابطه‌ی بدون کلامِ سه‌نفره‌مون.

فرشاد یه دوست صمیمی هم داشت که با هم توی همون طویله‌ای که توش درس می‌خوندیم هم‌کلاسی بودیم؛ اسمش میلاد بود؛ بعد از ماجرای تصادفش، با میلاد با همدیگه توی یه دانشگاه قبول شدن و دوباره همکلاسی شدن. توی دانشگاه، فرشاد با یکی از همکلاسی‌هاشون به اسم هانیه وارد رابطه می‌شه و بعد از چند سال رابطه‌ش رو با هانیه به هم می‌زنه و با یه دختر دیگه وارد رابطه می‌شه. بچه‌ها می‌گن این فرشاد مهره مار داره که دخترا این قدر دوسش دارن. به هر حال بعد از دانشگاه، فرشاد و میلاد همکار می‌شن، چند سال. هر وقت فرشاد رو می‌دیدم با میلاد بود و هر وقت احوال‌پرسی می‌کردیم، حال میلاد رو هم از فرشاد می‌پرسیدم. تا وقتی که یه بار تلفنی بهم گفت: خبری ازش ندارم. من با آدمای خیانت‌کار رابطه ندارم.» بعد برام تعریف کرد که میلاد با هانیه وارد رابطه شده؛ گاهی که بحثش پیش میاد بهش می‌گم فرشاد، تو با هانیه قطع کرده بودی رابطه رو، هر کی برای یه مدتی با تو رابطه داشته باشه تا آخر عمرش نباید با کس دیگه‌ای رابطه برقرار کنه؟ که معمولن بعد از چند ثانیه سکوت می‌گه میلاد بهترین رفیقم بود، نباید این کارو می‌کرد.

منم گاهی به نورانه فکر می‌کنم؛ یه بار به زحمت به فرشاد فهموند که از من بخواد بداهه‌نوازی کنم؛ من اول امتناع کردم که کار سختیه، اما خیلی اصرار داشت؛ تمرکز کردم و یه چیزی بداهه زدم که قطعا چیز خوبی هم نبود. به نورانه نگاه کردم که به نظر می‌رسید تحت تأثیر قرار گرفته. لبخند زد و یه جمله ترکی گفت که معنیش رو نفهمیدیم.


پومبا: هی تیمون! تا حالا به این فک کردی که این نقاط درخشانی که بالای سرمون می‌بینی چی هستن؟

تیمون: نه پومبا فکر نکردم، چون می‌دونم چی هستن.

پومبا: عه؟ خب چی هستن؟

تیمون: اونا کرم شب‌تابن. کرمای شب‌تابی که توی اون. چیزِ سیاه‌آبیِ بزرگ گیر افتادن.

پومبا: عجب. من همیشه فکر می‌کردم اونا حجمای عظیمی از گاز هستن که با فاصله چند میلیارد مایلی از ما دارن می‌سوزن

شیرشاه (۱۹۹۴)

 


 
زندگیم خوب پیش نمی‌ره؛ حتمن یه چیزی هست که همه نظرشون همینه. روزا از خونه بیرون نمی‌رم، کتاب می‌خونم و آهنگ گوش می‌دم. صداها توی سرم تکرار می‌شن و تبدیل می‌شن به یه جور ریتم، سعی می‌کنم از توی صداها آهنگ دربیارم. شبا برای خودم خیال‌پردازیای بچه‌گونه می‌کنم: اگه می‌تونستم غیب بشم، کجاها می‌رفتم و چه کارایی می‌کردم؟ اگه یه وسیله داشتم که می‌تونستم باهاش از زمین خارج بشم، به کجاها سرک می‌کشیدم و چه چیزایی پیدا می‌کردم؟ اگه دختر بودم، چه کارایی می‌کردم و وضعم چطوری بود؟ این آخری رو خیلی زیاد بهش فک می‌کنم. اگه دختر بودم به سیگار کشیدن توی پارک و خیابون قانع نمی‌شدم، بلکه خیلی زود حامله می‌شدم. این قدر زود که غریبه‌ها بهم چپ‌چپ نگاه کنن و بی‌خودی قضاوتم کنن.

آخرین باری که از خونه اومدم بیرون یه هفته پیش بود و مثل همین امروز خورشید وسط آسمون بود. مردم توی هیأت‌ها بودن و گریه می‌کردن. اگه بخوام گریه کنم، برای بار هزارم شیرشاه می‌بینم: همیشه اولای کارتون، امیدوارم که این دفعه بابای سیمبا به اون پنجه‌های کوفتیش یه فشار مضاعفی بیاره و از لبه صخره بپره بالا، اما وقتی با اسکار چشم‌توچشم می‌شه ناامید می‌شم و اشکام از پشت شیشه‌های عینکم سرازیر می‌شه؛ مهم نیست چقدر تلاش کنم یا توی چه حالتی باشم، فقط تا پلان چشم‌توچشم شدن می‌تونم به زنده موندن موفاسا امیدوار بمونم. اکثر اوقات اما دوست ندارم گریه کنم و فقط غمگین بودن برام کافیه، این جور موقع‌ها می‌رم مترو و به آدم‌ها خیره می‌شم. معمولن کسی در پاسخ به من خیره نمی‌شه، بلکه به یه نقطه نامعلوم روی شکمم یا روی شونه‌هام خیره می‌شن. گاهی نگران عکس‌العمل آدم‌ها هستم (مخصوصن درباره خیره شدن به خانم‌ها)، اما به نظرم حق دارم که به هر کسی که می‌خوام خیره بشم،؛ممکن بود هر کدوم از اون‌ها من باشم (یا همین الان هستم؟). وقتی خوب به یه نفر خیره شدم، چشمام رو می‌بندم و بهش فکر می‌کنم.
غمگین بودن برام لذت‌بخشه، بهش عادت کردم. الله‌الله رو می‌بینم، جلوی درِ خونه، که مثل همیشه داره با واکرش از کنار پیاده‌رو رد می‌شه؛ سلام می‌کنم و به ریش و سیبیل سفیدش خیره می‌شم: سفیدِ سفیده و بسیار تمیز؛ توی دلم می‌گم خوبه که توی این سن سیگار نمی‌کشه؛ متوقف می‌شه؛ وقتی توی صورتت نگاه می‌کنه متوجه می‌شی که یکی از چشماش از اون یکی آبی‌تره، دستش رو به آرومی بالا میاره: سلام، خوبی؟» از وقتی یادم میاد همین شکلیه الله‌الله، همین‌طوری پیره؛ یه مقدار کمی موهاش ریخته؛ قدیم‌تر همیشه جلوی بقالی‌ش بود و با هر کس که رد می‌شد سلام‌احوال‌پرسی می‌کرد؛ اگه عجله داشتم باید از اون ور خیابون رد می‌شدم و باهاش چشم‌توچشم نمی‌شدم؛ الان بقالی رو بچه‌هاش می‌چرخونن و خودش بیشتر ساعتای روز رو پیاده‌روی می‌کنه؛ می‌گفتن انقلابی بوده و زیر شکنجه‌های ساواک این طوری شده چشماش.


به خاطر لنگای دراز و لاغرش و مدل خاص فوتبال بازی کردنش بهش می‌گفتیم مَمّدملخ. مَمّدملخ چند سالی از ماها بزرگ‌تر بود و سیاه‌تر و قدبلندتر؛ همیشه کچل بود و دست و پای خیلی لاغری داشت؛ موقع راه رفتن دستاش زیادتر از حد معمول بالا میومد (که شاید به خاطر سبک بودن دستاش بود)، اون قدر که اگه از دور می‌دیدیش احساس می‌کردی داره برات دست ت می‌ده؛ فرقی نمی‌کرد که داره با ما میاد فوتبال یا داره با مامانش می‌ره عروسی، همیشه و توی هر موقعیتی بیرون از خونه کفشای چرمی می‌پوشید و پاشنه‌شو می‌خوابوند؛ خونه‌شون توی کوچه شهرام‌اینا بود و معمولن با ما میومد سر زمین فوتبال؛ خوبیش این بود توی هر پستی که بهش می‌گفتیم بازی می‌کرد، ولی هر توپی که بهش می‌رسید عملاً یه موقعیت از دست رفته بود؛ بازیش خیلی خراب بود ولی مگه کسی جرأت داشت چیزی بهش بگه؟ توپ که می‌افتاد دستش شلنگ تخته می‌نداخت، کفشاش پرت می‌شد این طرف‌اون‌طرف و کارای عجیب‌غریب می‌کرد؛ اگه بهش پاس نمی‌دادیم مشکلی نداشت، الکی توی زمین می‌دویید، ولی اگه بهش می‌گفتیم بد بازی می‌کنی ماجرا می‌شد: اول فحش خواهر و مادر می‌داد و بعد هزار جور توجیه میاورد که من سبک بازیم با شماها فرق داره؛ کسی حوصله نمی‌کرد زیاد باهاش دهن‌به‌دهن بشه و ما هم با اخلاقای گندش و بددهنیش کنار اومده‌بودیم؛ الان چند سالی هست که از این محله اسباب‌کشی کردن، اما هنوز توی محله زیاد می‌بینیمش؛ کلی بدنسازی رفته تا یه هیکل نصفه‌نیمه‌ای به هم بزنه، اما بچه‌محلا هنوز ممّدملخ صداش می‌کنن. 
قدیم‌ترا توی محله هر کدوم از بچه‌محلای کوچیک‌تر رو که می‌دید بهش گیرای الکی می‌داد و سؤال‌پیچش می‌کرد: کجا داری می‌ری؟ این چیه پوشیدی؟ چرا اون روز رد شدی سلام نکردی؟ و از این دست آقاجون‌بازیا. یه بار که با شهرام توی محله قدم می‌زدیم منو خفت کرده بود که موهات زیاد بلند شده باید کوتاه کنی، گفتم ممّد آخه تو چی کار داری به موهای من؟ فندکشو درآورد و گفت دفعه بعد اگه با این وضعیت ببینمت با همین فندک موهاتو کِز می‌دم؛ شهرام عصبانی شد و جوابشو داد و فحش‌وفضاحت شروع شد، آخرم با ناراحتی راهمونو کشیدیم و رفتیم؛ خلاصه سر این اخلاقاش کسی دل خوش ازش نداشت، حتا رفیقای خودش. و همیشه حرفْ پشت سرش زیاد بود: اوایل می‌گفتن معتاده و مصرف‌کننده‌س، الانم که می‌گن اصن خودش تو کار فروش مواده؛ من یادمه خودش درباره زهرماری خوردن گاهی اوقات یه اراجیفی می‌گفت، ولی در کل به نظرم مال این حرفا نبود. به شهرام می‌گم من یادمه همین چن سال پیشا که استخر محله افتتاح شده بود، ممّدملخ هر روز با کلی هیجان برا بچه‌ها تعریف می‌کرد که امروز رفتم شاشیدم تو استخر محله. آخه کسی که خلاف سنگینش شاشیدن توی استخره، دل‌وجربزه مواد فروش شدن داره؟ ولی شهرام می‌گه بچه که بودیم ممّد به بچه‌ها اکلیل‌سرنج می‌فروخته سر چارشنبه‌سوریا؛ می‌گم: خب که چی؟ بابا این ممّد کبریت بی‌خطره. اولدورم بولدورمش فقط برا ما و بچه‌محلّاس.» و اون روزی براش تعریف می‌کنم که ممّدملخ رو پله‌های پارک نشسته بود و با اون هیکلش زار زار گریه می‌کرد و داد می‌زد گُه خوردم؛ من نرفتم نزدیک ببینم قضیه چیه، چند تا از رفیقاش پیشش بودن و داشتن بهش می‌خندیدن؛ فندکش رو از این دست می‌داد به اون دستش و مدام می‌گفت گو خوردم. گو خوردم
یه موتور داشت که دهن یه محله رو با گاز و گوزش سرویس کرده بود. مامانم نمی‌دونست صدای نکره موتوری که هر روز می‌شنوه صدای موتور ممّدملخه، ولی هر وقت از خیابون کنار خونه ما با صدای بلند رد می‌شد، مامانم به یه نقطه‌ای روی سقف نگاه می‌کرد و زیر لب فحش می‌داد. یه بار مامان‌بزرگم داشت از پنجره، پارک روبروی خونه رو نگاه می‌کرد که یه دفعه سرشو از پنجره کرد بیرون و شروع کرد دادوبیداد کردن که چرا عین سگ و گربه افتادید به جون هم؟ من از پنجره نگاه کردم و دیدم که ممّدملخ با چند نفر دیگه گلاویز شده و سر و صورتش خونیه، که در مقابل چیزی که هفته پیش دیدم خیلی چیز خاصی نبود: داشتم با ماشین وارد خیابون اصلی محله می‌شدم، دیدم یه پراید وسط خیابون وایساده؛ شیشه عقبش طوری خرد شده بود که انگار یه خمپاره توش ترکیده بود؛ بعد ممّدملخو دیدم با موتورش که روی زمین افتاده با سر و دستِ خونی؛ قسم می‌خورم که به غیر از سفیدی چشماش، همه صورت و گردنش رو خون پوشونده بود.


من دوست ندارم توی غذاخوری بشینم. از پنجره به کلاغ‌های کنار جوب نگاه می‌کنم که انگار دنبال غذا می‌گردن و فکر می‌کنم که بیشتر از همه دوست دارم سه تا کلرودیازپوکساید رو بذارم لای یه دستمال کاغذی تمیز، با پشت قاشق چایخوری روی دستمال کاغذی رو فشار بدم قرص‌ها پودر بشن، بریزمشون توی چای و سر بکشم و توی بزرگمهر و فلسطین پیاده‌روی کنم و به همه لبخند بزنم. چه رنگِ سبزِ قشنگ و عجیبی داره کلرودیازپوکساید، مخصوصن با پس‌زمینه سفید دستمال‌کاغذی، شبیه یه نقاشی انتزاعیه از گل‌هایی که سر از برف بیرون آورده باشن؛ اگه یه چند تایی پرانولِ صورتی هم قاطی‌ش بود دیگه معرکه‌ می‌شد. 

محمدرضا تازه از استخر اومده بیرون؛ تقریبن هر روز صبح قبل از کار می‌ره استخر، سانسِ شیش‌ونیم؛ نرم‌افزار خونده و تخصص‌ش برنامه‌نویسی سمت سروره؛ بیشتر از یه ساله که باهاش کار می‌کنم؛ توی کارش خیلی حرفه‌ای نیست، اما خوبیش اینه که به هر حال پروژه‌ای که بهش بسپری رو انجام می‌ده؛ واکس زدنشم همین طوریه به نظرم؛ معمولن سرش خلوته و از انجام دادن هر جور پروژه‌ای استقبال می‌کنه؛ الان داره املت می‌خوره با دلستر لیمو، می‌گه اگه یه دوس‌دختر خوشگل داشته باشه، تَرکِ موتور می‌بردش دوردور، می‌گم: تو که موتور نداری محمدرضا»، می‌گه: دوس‌دخترم ندارم خب که چی؟» بعد احتمالن بدون این که پولی به اسی بده می‌ره بیرون (اسمش احسانه که بهش می‌گن اسی، صاحب غذاخوریه)؛ بعد احتمالن دم‌پاییاشو پاش می‌کنه و می‌ره سر جعبه واکسش، تا نزدیکای ظهر همون جا می‌شینه، بعد ماشینو می‌بره تحویل مادرش می‌ده و می‌ره خونه سر کامپیوترش می‌شینه و کد می‌زنه؛ بهش می‌گم دیوانه‌ای کفش واکس می‌زنی؟

خلاصه روزای زوج اگه مسیرتون خیابون بزرگمهر افتاد و قبل از ظهر بود، سر خیابون یه واکسی می‌بینید که روبروی یه پراید زرشکی درب‌وداغون بساط کرده؛ اون محمدرضاس و پراید برای مادرشه؛ تُرکِ تبریزه و چند سالی هم خارج از ایران زندگی کرده؛ الان همه خاندان‌شون تهران زندگی می‌کنن؛ پدرش یه طلافروشی کوچیک داره و مادرش یه آرایشگاه بزرگ؛ روزای زوج بعد از استخر، پرایدِ مامانشو برمی‌داره و میاد این جا، سر بزرگمهر، غذاخوریِ آذربایجان، که پُر از آدمای غمگینه و همیشه تلویزیونش رو شبکه خبره؛ با اسی چند دقیقه‌ای معاشرت می‌کنه و می‌خنده؛ اگه با اسی ترکی صحبت کنه، اسی فارسی جوابشو می‌ده و هر وقت با اسی فارسی صحبت می‌کنه، اسی شروع می‌کنه به ترکی بلغور کردن و من هرگز حکمت این ماجرا رو نمی‌فهمم. 

اوایل که کار طراحی سایت انجام می‌داده یه روش جالب برای پول درآوردن داشته: این طوری که صفحات نیازمندی‌ها و آگهی‌های خدماتی رو باز می‌کرده، مثلا یه آگهی آماده‌به‌کاری که یه کابینت‌کار منتشر کرده بوده؛ با طرف تماس می‌گرفته، خودش رو به عنوان پیمان‌کار ساختمونی معرفی می‌کرده و ازش نمونه‌کار می‌خواسته؛ اون بنده خدا هم آدرس صفحه اینستاگرامشو می‌داده یا کانال تلگرامشو؛ این جا محمدرضا به طرف می‌گفته من ترجیح می‌دم وب‌سایتتون رو ببینم، خداحافظی می‌کرده و شماره‌شو توی یه فایل جداگونه‌ای ذخیره می‌کرده؛ بعد از سه‌چهار هفته با یه شماره دیگه با طرف تماس می‌گرفته و خودش رو به عنوان طراح سایت معرفی می‌کرده و ازش می‌پرسیده که برای نمایش خدماتش به وب‌سایت نیاز داره یا نه؟ قربانیِ از همه‌جا بی‌خبر هم معمولن احساس می‌کرده که به یه وب‌سایت نیاز داره (البته اعتقاد داره که هنوزم می‌شه از این راه پول زیادی درآورد، اگه بتونی با وجدانت کنار بیای)؛ یه مدت هم یادمه که قفلی زده بود یه ربات نرم‌افزاری بنویسه که اطلاعات بازار بورس رو تحلیل کنه و خود رباته سهام بخره و بفروشه، خیلی هم روی این ایده‌ش کار کرد، اما بالاخره و بعد از پنجاه میلیون تومن ضرر بیخیال کل قضیه شد.


هیچ وقت نمی‌تونم تشخیص بدم کدوم صدا برای کدوم پرنده‌س، به غیر از کلاغ که البته الان دیگه صداشون رو خیلی کم می‌شنوم؛ فکر کنم خیلی‌هاشون از این خراب‌شده رفته باشن. می‌گن توی شهر ما زندگی کردن برای کلاغ‌ها سخت شده. با خودم گفتم ای کاش به جای این همه پروانه یه دسته کلاغ میومدن این جا؛ ای کاش به جای این که برن از این شهر، می‌موندن و عین مزرعه حیوانات متحد می‌شدن و حقشون رو از ما آدما می‌گرفتن؛ حتمن باید مثل پشه‌ها یه آزاری بهمون برسونن تا بهشون توجه کنیم؟ با خودم گفتم افسوس که مزرعه حیوانات، فقط یه فانتزی بی‌خاصیته. 

صدای پرنده‌های مختلف میومد؛ روبروی در سالن فوتبال ایستاده بودم در حالی که کیفم روی دوشم بود، با دست چپم سازم رو نگه داشته بودم و با دست راستم، دفترچه طراحی رو: کدوم صدا برای کدوم پرنده‌س؟» یه ساعتی زودتر از موعد رسیده بودم، کتونی‌های فوتبالم رو پوشیده بودم و تا بچه‌ها برسن کلی وقت داشتم که تو کوچه پس‌کوچه‌ها دنبال خونه‌های قدیمی بگردم و پنجره‌هاشون رو توی دفترم نقاشی کنم؛ توی همون خیابون یه ساختمون پیدا کردم با پنجره‌های قدیمی، که طرح حفاظش پیچیده‌تر از اونی بود که بتونم زیر آفتاب و در حالت ایستاده بکشمش؛ دقت کردم که رفت و آمد توی ساختمون زیاده، همراه بقیه از نگهبانی رد شدم و تا طبقه سوم از پله‌ها بالا رفتم. وارد یکی از کلاس‌های خالی شدم، سازم رو تکیه دادم، راپید پنج‌دهم رو از کیفم درآوردم، به سمت پنجره ایستادم و سریع مشغول نقاشی شدم؛ خیلی نگذشته بود که یه پسری که هم‌سن‌وسال خودم بود و مثل من سازش همراهش بود وارد اتاق شد و سلام و احوال‌پرسی کرد: شما جدید اضافه شدی؟» بعد سازش رو از کیفش درآورد و از من خواست که همراهش ساز بزنم؛ سازامون هم‌کوک نبودن و در حالی که دیروز بیت رو می‌زدیم، سعی می‌کردیم سازامون رو با هم هماهنگ کنیم؛ به خودم اومدم و دیدم هفت‌هشت تا دختر، اطراف کلاس نشستن؛ چند تاشون داشتن همراه ما ترانه رو زمزمه می‌کردن و سر ت می‌دادن. 

به نظرم داشتم خوب اجرا می‌کردم. به سازم نگاه کردم و سعی کردم بیشتر روی نت‌ها تمرکز کنم که دست یک نفر دور گردن سازم حلقه شد و صداش رو خفه کرد؛ نگاهش کردم؛ خانم لاغر و میانسالی بود با مقنعه سرمه‌ای و مانتوی سیاه: حضور شما به عنوان مهمان برای ما ارزشمنده اما واسه جلسه اول، به نظرم بهتره که فقط به اشعار بچه‌ها گوش بدی.» بعد دستش رو از روی ساز برداشت، صاف ایستاد و به بچه‌ها اشاره کرد: این جا کارگاه شعر و ترانه ‌آموزشگاهه. ما هفته‌ای یه بار دور هم جمع می‌شیم و شعرها و ترانه‌هامون رو برای هم می‌خونیم و درباره‌شون صحبت می‌کنیم.»

لبخند زدم و رفتم به سمت پنجره که سازم رو جمع کنم. روی درخت روبه‌روی پنجره یه کلاغ نشسته بود که داشت اطراف رو نگاه می‌کرد. کلاغ گفت قار و از روی درخت پرید. احساس کردم خانم مربی رفتارش تهاجمی بود. پیش خودم آروم آروم داشتم عصبانی می‌شدم و فکر می‌کردم یه طوری باید عصبانیتم رو بروز بدم؛ برگشتم و مسخره‌ترین چیزی که به ذهنم می‌رسید رو بهش گفتم: امیدوارم امروز درباره رفتار مؤدبانه داشتن هم شعر بخونید.» خانم مربی هیچ  عکس‌العملی نشون نداد و فقط نگاهم کرد؛ بچه‌ها هم مشغول کار خودشون بودن و حتا نگاه هم نکردن. بیشتر عصبانی شدم. به خانم نزدیک شدم و روبروی میزی که پشتش ایستاده بود، ایستادم. یه دفتر بزرگ روی میز باز بود؛ از شکل نوشته‌های داخلش متوجه شدم که باید دفتر شعرش باشه. کف دست راستم رو روی دفترچه گذاشتم، طوری که مطمئن باشم یه اثری از دستم روی دفترچه می‌مونه فشارش دادم و بهش تکیه کردم و به صورت خانم مربی خیره شدم: بچه‌ها خودشون ازم خواستن باهاشون همنوازی کنم، فکر کردم بی‌ادبی باشه جواب رد بهشون بدم.» بعد سریع دستم رو از روی دفترچه‌ش بلند کردم، اما به خاطر رطوبت دستم یه بخشی از کاغذ به دستم چسبید و موقع کشیده شدن پاره شد. صفحه از دفترچه جدا شده بود و روی میز افتاده بود. من ناراحت بودم و نگران عکس‌العمل خانم مربی، اما از فیگور عصبانی خودم خارج نشدم و به سمت در حرکت کردم. بستن بندای کتونی خیلی وقت‌گیر بود، بیخیالش شدم و یه جفت صندل که جلوی در جفت شده بود و احتمالن برای پسره بود رو پوشیدم و بدون این که پشت سرم رو نگاه کنم به سمت راه‌پله حرکت کردم. موقع پایین اومدن از پله‌‌ها که رسید از خودم پرسیدم: ممکنه الان خواب باشم؟ چرا این قدر رفتارم عجیبه؟» و مثل یک روح، به جای این که پله‌پله به سمت پایین حرکت کنم، از بین چشم پله و نرده‌ها به سمت طبقه همکف شناور شدم و پرواز کردم. 

اون شب پا فوتبال بازی کردم و تمام طول بازی به این فکر کردم که چرا هیچ وقت دیروزِ بیت رو یاد نگرفتم.


مرد انگلیسی: همه داستانو بلدن، ولی هیچ وقت از شنیدنش سیر نمی‌شن. مثل بچه‌های کوچیک؛ چون توی ذهنشون داستان رو به خودشون مرتبط می‌کنن و ما همگی عاشق این هستیم که درباره خودمون بشنویم. فکر می‌کنیم آدمایی که توی داستان هستن خودِ ما هستیم، ولی ما اونا نیستیم. مخصوصن آخرای داستان معلوم می‌شه که ما اونا نیستیم. 

تصنیفِ باستر اسکراگز (۲۰۱۸)



بارزترین ویژگی شهرام عینک دودی پرسولشه که از وقتی چشماش رو عمل کرده همیشه روی چشماشه، حتا شب‌ها؛ دکتر بهش گفته تا سه ماه بعد از عمل، در مواجهه با نور شدید از عینک دودی استفاده کن و شهرام دیگه بی‌خیال عینک دودی نشده؛ من بهش می‌گم خوب شد یه عینک دودی مرغوب خریدی و از اون بهتر، دیگه از شر اون دست‌کشای بُنجولی که همیشه دستت بود راحت شدی.  

قدیما (خیلی قبل‌تر از آتش‌سوزی) با هم سربالایی‌ها و سرپایینی‌های خیابونای محله رو پیاده‌روی می‌کردیم و از چیزایی که توی سرمون می‌چرخید می‌گفتیم؛ اون از بیماری خاص مادرش می‌گفت و از نگرانی‌هاش درباره داروهایی که باید براش تهیه کنن. شهرام اگه پیش من یا توی جمع رفقا نبود، احتمالن خونه مامان‌بزرگه، دایی بزرگه و یا خاله‌ش بود و داشت توی یه کاری به یه نفر کمک می‌کرد، یه وسیله‌ای رو تعمیر می‌کرد و یا توی درس‌ومشق یکی از بچه‌های فامیل بهش کمک می‌کرد (بیشتر اقوامشون توی محله خودمون زندگی می‌کنن)؛ از اول توی درسا شیمی رو بیشتر از بقیه دوست داشت و خدای جدول مندلیف بود؛ هنوز که هنوزه گاهی تعجب می‌کنم که چطور این قدر کاربرد و خواصِ مواد رو خوب می‌شناسه و چطور این قدر به جدول مندلیف مسلطه. به طور کلی به نظرم هنوز شرایط زندگی شهرام مثل قدیماس و فقط به جای مدرسه یا دانشگاه، بیشتر ساعتای روز سر کاره؛ پدرش هم راننده‌س و توی آژانس کار می‌کنه. 

سوای ماجرای عینک دودی، یکی از ویژگی‌های بارز شهرام مهربون بودن و رفیق‌بازیشه؛ قبل از این که دانشگاه قبول شه رفت برای یه شرکت تأسیساتی کار کرد؛ اون جا کارش نصب و تعمیر شیرآلات ساختمونی بود؛ همون وقتا همه شیرآلات خونه ما و بقیه بچه‌ها رو نونوار کرد و هیچ پولی ازمون نگرفت؛ بعد رفت وارد یه شرکت معماری شد و کار نقشه‌کشی انجام داد؛ به خاطر دستمزد پایینش از اون جا هم اومد بیرون، با پارتی‌بازی رفت توی شهرداری و به عنوان ناظر پروژه‌های تعمیر و نگه‌داری جاده‌های شهری استخدام شد؛ کارش ترمیم زخمایی بود که روی آسفالت‌ها به وجود میومدن؛ همون وقتا آسفالت کوچه‌ها و خیابونای اطراف خونه ما و بقیه بچه‌ها رو تخریب کرد و از نو آسفالت‌کشی انجام داد؛ البته در نهایت یه کاری توی فرودگاه پیدا کرد که دستمزدش خیلی بالا بود و ما همگی خدا رو شکر کردیم که دیگه شهرام از این شاخه به اون شاخه نمی‌پره و شغل عوض نمی‌کنه. 

اما شکر کردن خدا انگار تأثیری نداشت؛ یه دوره‌ای بود که یه زخمای عجیبی روی دستش به وجود اومده بود؛ شبیه اگزما، اما بزرگ‌تر و شدیدتر؛ پوست بعضی از قسمتای دستش کاملن از بین رفته بود؛ وقتی به همدیگه می‌رسیدیم دست نمی‌داد و به جاش آروم بغلمون می‌کرد؛ هر وقت می‌دیدیمش زخمای روی دستش بزرگ‌تر و بدتر شده بودن و هر چقدر بهش اصرار می‌کردیم که با هم بریم پیش دکتر، قبول نمی‌کرد؛ یه جفت دست‌کش بنجول از داروخونه خریده بود که بیرون می‌پوشید و می‌گفت: به خاطر موادیه که دارم باهاشون کار می‌کنم؛ هر دست‌کشی هم که بپوشم فایده نداره، بازم نفوذ می‌کنه. فقط اگه بتونم زودتر یه کارگاه اجاره کنم عالی می‌شه.» شهرام یاد گرفته‌بود که چطوری می‌تونه جوهرِ جت‌پرینتر تولید کنه (جت‌پرینتر اون دستگاهیه که باهاش روی محصولات، تاریخ تولید و انقضا چاپ می‌کنن)؛ بعد از دوسه سال از فرودگاه اومد بیرون و با پولی که پس‌انداز کرده‌بود، یه واحد آپارتمانی شیک و تمیز توی سپهبدقرنی (بورس پرینتر و جوهر) اجاره کرد؛ یادمه اون موقع چقدر خوش‌حال بود، یه شب جمع دوستان رو دعوت کرد و توی کارگاهش بهمون شام داد؛ افتخار می‌کرد به این که کارگاهش از خونه مامان باباش بزرگ‌تره؛ هدفش این بود که کارخونه‌های بزرگی که تولید زیادی دارن رو مشتری خودش کنه و می‌دونست که کارخونه‌های بزرگ به جوهر ایرانی اعتماد نمی‌کنن، برای همین معروف‌ترین برند تولیدکننده امریکایی رو پیدا کرد، جوهرهاشو داخل ظرف‌هایی که دقیقن شبیه به ظرف‌های اون برند بود ریخت و با طراحی عینی برچسب‌های اون برند و تقلید دقیق و ظریف از بسته‌بندی اون‌ها، ادعا کرد که تنها واردکننده محصولات اون برند امریکاییه؛ بعد هم محصولاتش رو با توجه به نرخ دلار قیمت‌گذاری کرد و فروخت.

شهرام، زودتر از چیزی که ما فکر می‌کردیم توی کارش پیشرفت کرد و کسب‌وکارش رو گسترش داد؛ هیچ وقت به وضعی که داشت راضی نشد؛ با مسئول‌خریدای کارخونه‌های مختلف زدوبند می‌کرد و بهشون پورسانت غیرقانونی می‌داد تا فقط از اون خرید کنن؛ حتا به چند تا از کارخونه‌های خارج از کشور هم محصولاتش رو صادر می‌کرد؛ اوضاع مالیش خوب شد، فقط برای تفریح (و البته یه مقداری هم سود) رفت تو کار خرید و فروش خودرو و چند نفر رو استخدام کرد که توی کارگاهش کمکش کنن؛ خودش می‌گفت زخمای دستش دارن بهتر می‌شن، ولی جلوی ما همیشه دست‌کش دستش بود؛ بعدن متوجه شدم با وجود این که چند نفر رو استخدام کرده‌بود، همیشه کار اصلی تولید جوهر رو خودش انجام می‌داده و از ترس لو رفتن فرمولش، هیچ وقت به کسی اعتماد نکرده؛ سرش خیلی شلوغ بود و ما هم عادت کرده‌بودیم که دیربه‌دیر ببینیمش، خیلی وقتا هم مسافرت داخل یا خارج از کشور داشت، اما یه موقعی رسید که یکی دو ماه پیداش نشد و به همه تماسای ما فقط به شکل پیام‌های کوتاه عکس‌العمل نشون می‌داد؛ بالاخره بعد از یه مدتی رفتیم در خونه‌شون و اوضاع‌ و احوالش رو از مادرش جویا شدیم

اگه بخوام یه فهرست از سکانس‌های فراموش‌نشدنی زندگی خودم تهیه کنم، تصویر اول مربوط می‌شه به زمانی که ده سالم بود، توی ماشین پدرم بودم و آقای پیاده‌ای که با ماشین ما تصادف کرده بود از روی زمین بلند شد، به من و پدرم نگاه کرد و دوباره بی‌هوش روی زمین افتاد؛ تصویر دوم مربوط می‌شه به زمانی که تازه دانشجو شده بودم، سر یه کارگاه ساختمونی بودم و کلاه ایمنی نداشتم، تیرآهن هجده از ارتفاع چهارونیم‌متری روی سرم افتاد و من توی چند ثانیه‌ای که تا بی‌هوش شدنم فرصت داشتم و در حالی که خون از سرم فواره می‌زد، دنبال منبع صدای مهیبی می‌گشتم که در اثر برخورد با تیرآهن شنیده بودم؛ تصویر سوم مربوط می‌شه به وقتی که پشت سر شهرام وارد کارگاهی شدم که آتش همه چیزش رو سوزونده بود و سیاه کرده بود؛ انگار وارد یکی از تابلوهای سالوادور دالی شده بودم: یه دنیای دیگه بود. درِ واحد باز بود و دیوارها و سقف‌ها سیاه و خراب شده بودن. روی همه چی خاکستر نشسته بود. پرینترها و دستگاه‌ها سوخته بودن و از فرم افتاده بودن. به شهرام گفتم واقعن متأسفم به خاطر اتفاقی که برای کارگاهت افتاده؛ شهرام اون روز ساکتِ ساکت بود.

وقتی آتش‌سوزی اتفاق می‌افته فقط شهرام داخل واحد بوده؛ برای خاموش کردن شعله‌ها اقدام می‌کنه، اما یه کم که می‌گذره بین شعله‌ها گیر می‌کنه و چشماش سیاهی می‌ره؛ به خاطر درد زیادی که داشته فریاد می‌زنه و در نهایت همسایه‌ها موفق به خاموش کردن شعله‌ها و بیرون آوردن شهرام می‌شن. قرنیه چشمای شهرام به صورت مادرزادی نازک بودن، برای همین شبکیه چشماش بر اثر حرارت آسیب می‌بینن؛ خوشبختانه عمل جراحی، آسیب رو برطرف می‌کنه؛ زخمای دستش هم دیگه خیلی بهتر شدن؛ بهش می‌گم خوب شد از شر اون دست‌کشای بُنجولی که همیشه دستت بود راحت شدی؛ الان رفته تو کار تولید ماژیک تخته‌وایت‌برد؛ می‌گه رقابت تو بازارش زیاده ولی جا برا پول دراوردن هنوز زیاد هست.


قبلن گفتم، اگه تا زمستون مشکلاتت رو حل نکنی معنی‌ش اینه که قراره یه زمستون باهاشون سروکله بزنی. زمستونا هیچ مشکلی حل نمی‌شه. بی‌خوابی هست و کابوس، سوز هست و صدای کلاغ. و آدمای خسته و ساکتی که هر روز صبح زود داخل مترو صف می‌بندن، از بین تونل‌های تاریک عبور می‌کنن و صبر می‌کنن تا سال عوض بشه و فصل جدید از راه برسه. حتا اگه هزار و یک اتفاق خوب هم برات بیفته، هنوز یه چیز خسته‌کننده و غم‌انگیز توی زمستون هست که می‌شه حسش کرد. من به مسعود فکر می‌کنم.

مسعود لاغر و ترکه‌ای بود و صورت استخونی داشت؛ قدیمی‌ترین بچه‌محلی که توی ذهنم هست مسعوده؛ گاهی بعدازظهرا بیرون خونه یا توی خونه با هم بازی می‌کردیم اما فکر می‌کنم واقعن رفاقتی بینمون وجود نداشت؛ همون سالی که بابام برام دوچرخه خرید باهاش آشنا شدم؛ معمولن ساکت و بی‌سروصدا بود اما گاهی وقتا پرخاشگر و عصبی می‌شد؛ مامان و باباش تازه از هم جدا شده بودن و خودش و خواهر کوچیک‌ترش همراه مامانش توی محله‌مون زندگی می‌کردن؛ آخر همون سالی که باهاشون آشنا شدم، مجبور شدن از اون خونه بلند شن و برن یه محله پایین‌تر تا مخارجشون کمتر بشه؛ آخر همون سال ما رفتیم یه محله بالاتر. من به خاطر اسباب‌کشی خوش‌حال بودم، چون خونه‌ای که توش زندگی می‌کردیم رو دوست نداشتم. 

الان از همه محله‌های این شهرِ گُه‌وکثافت و شلوغ‌و‌پلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن، من و خارداداشم رو این جا به دنیا بیارن و تا الان هم این جا بمونن (خارداداش: عبارتی نجف‌آبادی به معنی خواهر و برادر)؛ در حالی که من دوست دارم این شهر (و حتا این سیاره) رو ترک کنم و یه جای جدید برای زندگی کردن پیدا کنم ظاهرن بعضیا هستن که از این خراب‌شده خوششون میاد و حتا روش تعصب دارن.

هفت سالم بود، توی آپارتمان بزرگی زندگی می‌کردیم که حیاط کوچیکی داشت و من توی یه محله شلوغ با مسعود آشنا شدم که معمولن ساکت و بی‌سروصدا بود. بابام برام یه دوچرخه خریده بود. دوچرخه چرخای کمکی نداشت، منم طییعتاً دوچرخه‌سواری بلد نبودم، برا همین مامانم اجازه نمی‌داد دوچرخه رو بیرون از خونه ببرم. بابام فرصت نداشت دوچرخه‌سواری یادم بده، با مسعود تصمیم گرفتیم خودمون توی حیاط دوچرخه‌سواری یاد بگیریم و حیاط، خیلی خیلی کوچیک بود: یاد گرفتیم رکاب بزنیم، اما بعد از اولین رکاب می‌رسیدیم به آخر حیاط؛ پس مجبور بودیم به جای مستقیم حرکت کردن، فقط دور حیاط رو دور بزنیم و مراقب باشیم که به سمت باغچه‌ها سقوط نکنیم. نوبت‌نوبتی سوار دوچرخه می‌شدیم چون مسعود دوچرخه نداشت. یه روز مامان و بابام اومدن و دیدن که چقدر خوب با دوچرخه دور حیاط دور می‌زنم و بهم اجازه دادن که بیرون از خونه بازی کنم. بیرون از خونه یه دنیای دیگه بود: من و مسعود وسط یه شهر شلوغ بودیم و خیابونا و کوچه‌ها شلوغ و پُررفت‌وآمد بودن؛ نمی‌تونستیم مستقیم حرکت کنیم؛ ینی فکر می‌کردیم دوچرخه‌سواری فقط دور زدن دور یه محیط کوچیک مثل حیاط خونه‎س؛ باید منتظر خلوت شدن خیابون می‌موندیم تا بتونیم وسطش یه دایره فرضی درست کنیم و دورش بچرخیم؛ نوبت‌نوبتی وسط خیابون می‌چرخیدیم، دوباره به خیابون خیره می‌شدیم و منتظر خلوت شدنش می‌موندیم؛ از همون موقع از خیابونا و محله‌های شلوغ متنفرم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

متین طاهرنژاد لداری متولد چهارده آذر ۱۳۸۳ نمایندگی مجاز فروش ، قیمت و نصب تصفیه آب خانگی در کازرون Rzahabook پیدا کردن لیلی و تبلیغات وب بلاگفا/: کسب درامد اینترنتی حلال خانقاه در آرزوی جهانی امن... m2abs Kpop ایمپلنت در مشهد