هیچ وقت نمیتونم تشخیص بدم کدوم صدا برای کدوم پرندهس، به غیر از کلاغ که البته الان دیگه صداشون رو خیلی کم میشنوم؛ فکر کنم خیلیهاشون از این خرابشده رفته باشن. میگن توی شهر ما زندگی کردن برای کلاغها سخت شده. با خودم گفتم ای کاش به جای این همه پروانه یه دسته کلاغ میومدن این جا؛ ای کاش به جای این که برن از این شهر، میموندن و عین مزرعه حیوانات متحد میشدن و حقشون رو از ما آدما میگرفتن؛ حتمن باید مثل پشهها یه آزاری بهمون برسونن تا بهشون توجه کنیم؟ با خودم گفتم افسوس که مزرعه حیوانات، فقط یه فانتزی بیخاصیته.
صدای پرندههای مختلف میومد؛ روبروی در سالن فوتبال ایستاده بودم در حالی که کیفم روی دوشم بود، با دست چپم سازم رو نگه داشته بودم و با دست راستم، دفترچه طراحی رو: کدوم صدا برای کدوم پرندهس؟» یه ساعتی زودتر از موعد رسیده بودم، کتونیهای فوتبالم رو پوشیده بودم و تا بچهها برسن کلی وقت داشتم که تو کوچه پسکوچهها دنبال خونههای قدیمی بگردم و پنجرههاشون رو توی دفترم نقاشی کنم؛ توی همون خیابون یه ساختمون پیدا کردم با پنجرههای قدیمی، که طرح حفاظش پیچیدهتر از اونی بود که بتونم زیر آفتاب و در حالت ایستاده بکشمش؛ دقت کردم که رفت و آمد توی ساختمون زیاده، همراه بقیه از نگهبانی رد شدم و تا طبقه سوم از پلهها بالا رفتم. وارد یکی از کلاسهای خالی شدم، سازم رو تکیه دادم، راپید پنجدهم رو از کیفم درآوردم، به سمت پنجره ایستادم و سریع مشغول نقاشی شدم؛ خیلی نگذشته بود که یه پسری که همسنوسال خودم بود و مثل من سازش همراهش بود وارد اتاق شد و سلام و احوالپرسی کرد: شما جدید اضافه شدی؟» بعد سازش رو از کیفش درآورد و از من خواست که همراهش ساز بزنم؛ سازامون همکوک نبودن و در حالی که دیروز بیت رو میزدیم، سعی میکردیم سازامون رو با هم هماهنگ کنیم؛ به خودم اومدم و دیدم هفتهشت تا دختر، اطراف کلاس نشستن؛ چند تاشون داشتن همراه ما ترانه رو زمزمه میکردن و سر ت میدادن.
به نظرم داشتم خوب اجرا میکردم. به سازم نگاه کردم و سعی کردم بیشتر روی نتها تمرکز کنم که دست یک نفر دور گردن سازم حلقه شد و صداش رو خفه کرد؛ نگاهش کردم؛ خانم لاغر و میانسالی بود با مقنعه سرمهای و مانتوی سیاه: حضور شما به عنوان مهمان برای ما ارزشمنده اما واسه جلسه اول، به نظرم بهتره که فقط به اشعار بچهها گوش بدی.» بعد دستش رو از روی ساز برداشت، صاف ایستاد و به بچهها اشاره کرد: این جا کارگاه شعر و ترانه آموزشگاهه. ما هفتهای یه بار دور هم جمع میشیم و شعرها و ترانههامون رو برای هم میخونیم و دربارهشون صحبت میکنیم.»
لبخند زدم و رفتم به سمت پنجره که سازم رو جمع کنم. روی درخت روبهروی پنجره یه کلاغ نشسته بود که داشت اطراف رو نگاه میکرد. کلاغ گفت قار و از روی درخت پرید. احساس کردم خانم مربی رفتارش تهاجمی بود. پیش خودم آروم آروم داشتم عصبانی میشدم و فکر میکردم یه طوری باید عصبانیتم رو بروز بدم؛ برگشتم و مسخرهترین چیزی که به ذهنم میرسید رو بهش گفتم: امیدوارم امروز درباره رفتار مؤدبانه داشتن هم شعر بخونید.» خانم مربی هیچ عکسالعملی نشون نداد و فقط نگاهم کرد؛ بچهها هم مشغول کار خودشون بودن و حتا نگاه هم نکردن. بیشتر عصبانی شدم. به خانم نزدیک شدم و روبروی میزی که پشتش ایستاده بود، ایستادم. یه دفتر بزرگ روی میز باز بود؛ از شکل نوشتههای داخلش متوجه شدم که باید دفتر شعرش باشه. کف دست راستم رو روی دفترچه گذاشتم، طوری که مطمئن باشم یه اثری از دستم روی دفترچه میمونه فشارش دادم و بهش تکیه کردم و به صورت خانم مربی خیره شدم: بچهها خودشون ازم خواستن باهاشون همنوازی کنم، فکر کردم بیادبی باشه جواب رد بهشون بدم.» بعد سریع دستم رو از روی دفترچهش بلند کردم، اما به خاطر رطوبت دستم یه بخشی از کاغذ به دستم چسبید و موقع کشیده شدن پاره شد. صفحه از دفترچه جدا شده بود و روی میز افتاده بود. من ناراحت بودم و نگران عکسالعمل خانم مربی، اما از فیگور عصبانی خودم خارج نشدم و به سمت در حرکت کردم. بستن بندای کتونی خیلی وقتگیر بود، بیخیالش شدم و یه جفت صندل که جلوی در جفت شده بود و احتمالن برای پسره بود رو پوشیدم و بدون این که پشت سرم رو نگاه کنم به سمت راهپله حرکت کردم. موقع پایین اومدن از پلهها که رسید از خودم پرسیدم: ممکنه الان خواب باشم؟ چرا این قدر رفتارم عجیبه؟» و مثل یک روح، به جای این که پلهپله به سمت پایین حرکت کنم، از بین چشم پله و نردهها به سمت طبقه همکف شناور شدم و پرواز کردم.
اون شب پا فوتبال بازی کردم و تمام طول بازی به این فکر کردم که چرا هیچ وقت دیروزِ بیت رو یاد نگرفتم.
درباره این سایت