به خاطر لنگای دراز و لاغرش و مدل خاص فوتبال بازی کردنش بهش میگفتیم مَمّدملخ. مَمّدملخ چند سالی از ماها بزرگتر بود و سیاهتر و قدبلندتر؛ همیشه کچل بود و دست و پای خیلی لاغری داشت؛ موقع راه رفتن دستاش زیادتر از حد معمول بالا میومد (که شاید به خاطر سبک بودن دستاش بود)، اون قدر که اگه از دور میدیدیش احساس میکردی داره برات دست ت میده؛ فرقی نمیکرد که داره با ما میاد فوتبال یا داره با مامانش میره عروسی، همیشه و توی هر موقعیتی بیرون از خونه کفشای چرمی میپوشید و پاشنهشو میخوابوند؛ خونهشون توی کوچه شهراماینا بود و معمولن با ما میومد سر زمین فوتبال؛ خوبیش این بود توی هر پستی که بهش میگفتیم بازی میکرد، ولی هر توپی که بهش میرسید عملاً یه موقعیت از دست رفته بود؛ بازیش خیلی خراب بود ولی مگه کسی جرأت داشت چیزی بهش بگه؟ توپ که میافتاد دستش شلنگ تخته مینداخت، کفشاش پرت میشد این طرفاونطرف و کارای عجیبغریب میکرد؛ اگه بهش پاس نمیدادیم مشکلی نداشت، الکی توی زمین میدویید، ولی اگه بهش میگفتیم بد بازی میکنی ماجرا میشد: اول فحش خواهر و مادر میداد و بعد هزار جور توجیه میاورد که من سبک بازیم با شماها فرق داره؛ کسی حوصله نمیکرد زیاد باهاش دهنبهدهن بشه و ما هم با اخلاقای گندش و بددهنیش کنار اومدهبودیم؛ الان چند سالی هست که از این محله اسبابکشی کردن، اما هنوز توی محله زیاد میبینیمش؛ کلی بدنسازی رفته تا یه هیکل نصفهنیمهای به هم بزنه، اما بچهمحلا هنوز ممّدملخ صداش میکنن.
قدیمترا توی محله هر کدوم از بچهمحلای کوچیکتر رو که میدید بهش گیرای الکی میداد و سؤالپیچش میکرد: کجا داری میری؟ این چیه پوشیدی؟ چرا اون روز رد شدی سلام نکردی؟ و از این دست آقاجونبازیا. یه بار که با شهرام توی محله قدم میزدیم منو خفت کرده بود که موهات زیاد بلند شده باید کوتاه کنی، گفتم ممّد آخه تو چی کار داری به موهای من؟ فندکشو درآورد و گفت دفعه بعد اگه با این وضعیت ببینمت با همین فندک موهاتو کِز میدم؛ شهرام عصبانی شد و جوابشو داد و فحشوفضاحت شروع شد، آخرم با ناراحتی راهمونو کشیدیم و رفتیم؛ خلاصه سر این اخلاقاش کسی دل خوش ازش نداشت، حتا رفیقای خودش. و همیشه حرفْ پشت سرش زیاد بود: اوایل میگفتن معتاده و مصرفکنندهس، الانم که میگن اصن خودش تو کار فروش مواده؛ من یادمه خودش درباره زهرماری خوردن گاهی اوقات یه اراجیفی میگفت، ولی در کل به نظرم مال این حرفا نبود. به شهرام میگم من یادمه همین چن سال پیشا که استخر محله افتتاح شده بود، ممّدملخ هر روز با کلی هیجان برا بچهها تعریف میکرد که امروز رفتم شاشیدم تو استخر محله. آخه کسی که خلاف سنگینش شاشیدن توی استخره، دلوجربزه مواد فروش شدن داره؟ ولی شهرام میگه بچه که بودیم ممّد به بچهها اکلیلسرنج میفروخته سر چارشنبهسوریا؛ میگم: خب که چی؟ بابا این ممّد کبریت بیخطره. اولدورم بولدورمش فقط برا ما و بچهمحلّاس.» و اون روزی براش تعریف میکنم که ممّدملخ رو پلههای پارک نشسته بود و با اون هیکلش زار زار گریه میکرد و داد میزد گُه خوردم؛ من نرفتم نزدیک ببینم قضیه چیه، چند تا از رفیقاش پیشش بودن و داشتن بهش میخندیدن؛ فندکش رو از این دست میداد به اون دستش و مدام میگفت گو خوردم. گو خوردم
یه موتور داشت که دهن یه محله رو با گاز و گوزش سرویس کرده بود. مامانم نمیدونست صدای نکره موتوری که هر روز میشنوه صدای موتور ممّدملخه، ولی هر وقت از خیابون کنار خونه ما با صدای بلند رد میشد، مامانم به یه نقطهای روی سقف نگاه میکرد و زیر لب فحش میداد. یه بار مامانبزرگم داشت از پنجره، پارک روبروی خونه رو نگاه میکرد که یه دفعه سرشو از پنجره کرد بیرون و شروع کرد دادوبیداد کردن که چرا عین سگ و گربه افتادید به جون هم؟ من از پنجره نگاه کردم و دیدم که ممّدملخ با چند نفر دیگه گلاویز شده و سر و صورتش خونیه، که در مقابل چیزی که هفته پیش دیدم خیلی چیز خاصی نبود: داشتم با ماشین وارد خیابون اصلی محله میشدم، دیدم یه پراید وسط خیابون وایساده؛ شیشه عقبش طوری خرد شده بود که انگار یه خمپاره توش ترکیده بود؛ بعد ممّدملخو دیدم با موتورش که روی زمین افتاده با سر و دستِ خونی؛ قسم میخورم که به غیر از سفیدی چشماش، همه صورت و گردنش رو خون پوشونده بود.
درباره این سایت