قبلن گفتم، اگه تا زمستون مشکلاتت رو حل نکنی معنی‌ش اینه که قراره یه زمستون باهاشون سروکله بزنی. زمستونا هیچ مشکلی حل نمی‌شه. بی‌خوابی هست و کابوس، سوز هست و صدای کلاغ. و آدمای خسته و ساکتی که هر روز صبح زود داخل مترو صف می‌بندن، از بین تونل‌های تاریک عبور می‌کنن و صبر می‌کنن تا سال عوض بشه و فصل جدید از راه برسه. حتا اگه هزار و یک اتفاق خوب هم برات بیفته، هنوز یه چیز خسته‌کننده و غم‌انگیز توی زمستون هست که می‌شه حسش کرد. من به مسعود فکر می‌کنم.

مسعود لاغر و ترکه‌ای بود و صورت استخونی داشت؛ قدیمی‌ترین بچه‌محلی که توی ذهنم هست مسعوده؛ گاهی بعدازظهرا بیرون خونه یا توی خونه با هم بازی می‌کردیم اما فکر می‌کنم واقعن رفاقتی بینمون وجود نداشت؛ همون سالی که بابام برام دوچرخه خرید باهاش آشنا شدم؛ معمولن ساکت و بی‌سروصدا بود اما گاهی وقتا پرخاشگر و عصبی می‌شد؛ مامان و باباش تازه از هم جدا شده بودن و خودش و خواهر کوچیک‌ترش همراه مامانش توی محله‌مون زندگی می‌کردن؛ آخر همون سالی که باهاشون آشنا شدم، مجبور شدن از اون خونه بلند شن و برن یه محله پایین‌تر تا مخارجشون کمتر بشه؛ آخر همون سال ما رفتیم یه محله بالاتر. من به خاطر اسباب‌کشی خوش‌حال بودم، چون خونه‌ای که توش زندگی می‌کردیم رو دوست نداشتم. 

الان از همه محله‌های این شهرِ گُه‌وکثافت و شلوغ‌و‌پلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن، من و خارداداشم رو این جا به دنیا بیارن و تا الان هم این جا بمونن (خارداداش: عبارتی نجف‌آبادی به معنی خواهر و برادر)؛ در حالی که من دوست دارم این شهر (و حتا این سیاره) رو ترک کنم و یه جای جدید برای زندگی کردن پیدا کنم ظاهرن بعضیا هستن که از این خراب‌شده خوششون میاد و حتا روش تعصب دارن.

هفت سالم بود، توی آپارتمان بزرگی زندگی می‌کردیم که حیاط کوچیکی داشت و من توی یه محله شلوغ با مسعود آشنا شدم که معمولن ساکت و بی‌سروصدا بود. بابام برام یه دوچرخه خریده بود. دوچرخه چرخای کمکی نداشت، منم طییعتاً دوچرخه‌سواری بلد نبودم، برا همین مامانم اجازه نمی‌داد دوچرخه رو بیرون از خونه ببرم. بابام فرصت نداشت دوچرخه‌سواری یادم بده، با مسعود تصمیم گرفتیم خودمون توی حیاط دوچرخه‌سواری یاد بگیریم و حیاط، خیلی خیلی کوچیک بود: یاد گرفتیم رکاب بزنیم، اما بعد از اولین رکاب می‌رسیدیم به آخر حیاط؛ پس مجبور بودیم به جای مستقیم حرکت کردن، فقط دور حیاط رو دور بزنیم و مراقب باشیم که به سمت باغچه‌ها سقوط نکنیم. نوبت‌نوبتی سوار دوچرخه می‌شدیم چون مسعود دوچرخه نداشت. یه روز مامان و بابام اومدن و دیدن که چقدر خوب با دوچرخه دور حیاط دور می‌زنم و بهم اجازه دادن که بیرون از خونه بازی کنم. بیرون از خونه یه دنیای دیگه بود: من و مسعود وسط یه شهر شلوغ بودیم و خیابونا و کوچه‌ها شلوغ و پُررفت‌وآمد بودن؛ نمی‌تونستیم مستقیم حرکت کنیم؛ ینی فکر می‌کردیم دوچرخه‌سواری فقط دور زدن دور یه محیط کوچیک مثل حیاط خونه‎س؛ باید منتظر خلوت شدن خیابون می‌موندیم تا بتونیم وسطش یه دایره فرضی درست کنیم و دورش بچرخیم؛ نوبت‌نوبتی وسط خیابون می‌چرخیدیم، دوباره به خیابون خیره می‌شدیم و منتظر خلوت شدنش می‌موندیم؛ از همون موقع از خیابونا و محله‌های شلوغ متنفرم.

صد و پانزدهم ـ نورانه و فرشاد، هانیه و میلاد

صد و چهاردهم ـ الله‌الله

صد و سیزدهم ـ ممّدملخ

یه ,دوچرخه ,مسعود ,توی ,رو ,خونه ,مامان و ,یه محله ,این جا ,از خونه ,بیرون از ,مسعود دوچرخه نداشت

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Language Lover اموزش تصویری سیم کشی موتور سیکلت جزوه تئوری مدیریت آمادگی مدیریت دانشگاه آزاد فروشگاه پارکت لمینت حنیفه بخوانیم، بدانیم محصولات نانو وب لاگ فرزندان برتر Diary of Anne بیوگرافی بازیگران دست اوردهای علمی فناوری و هسته ای و پزشکی ایران