من دوست ندارم توی غذاخوری بشینم. از پنجره به کلاغهای کنار جوب نگاه میکنم که انگار دنبال غذا میگردن و فکر میکنم که بیشتر از همه دوست دارم سه تا کلرودیازپوکساید رو بذارم لای یه دستمال کاغذی تمیز، با پشت قاشق چایخوری روی دستمال کاغذی رو فشار بدم قرصها پودر بشن، بریزمشون توی چای و سر بکشم و توی بزرگمهر و فلسطین پیادهروی کنم و به همه لبخند بزنم. چه رنگِ سبزِ قشنگ و عجیبی داره کلرودیازپوکساید، مخصوصن با پسزمینه سفید دستمالکاغذی، شبیه یه نقاشی انتزاعیه از گلهایی که سر از برف بیرون آورده باشن؛ اگه یه چند تایی پرانولِ صورتی هم قاطیش بود دیگه معرکه میشد.
محمدرضا تازه از استخر اومده بیرون؛ تقریبن هر روز صبح قبل از کار میره استخر، سانسِ شیشونیم؛ نرمافزار خونده و تخصصش برنامهنویسی سمت سروره؛ بیشتر از یه ساله که باهاش کار میکنم؛ توی کارش خیلی حرفهای نیست، اما خوبیش اینه که به هر حال پروژهای که بهش بسپری رو انجام میده؛ واکس زدنشم همین طوریه به نظرم؛ معمولن سرش خلوته و از انجام دادن هر جور پروژهای استقبال میکنه؛ الان داره املت میخوره با دلستر لیمو، میگه اگه یه دوسدختر خوشگل داشته باشه، تَرکِ موتور میبردش دوردور، میگم: تو که موتور نداری محمدرضا»، میگه: دوسدخترم ندارم خب که چی؟» بعد احتمالن بدون این که پولی به اسی بده میره بیرون (اسمش احسانه که بهش میگن اسی، صاحب غذاخوریه)؛ بعد احتمالن دمپاییاشو پاش میکنه و میره سر جعبه واکسش، تا نزدیکای ظهر همون جا میشینه، بعد ماشینو میبره تحویل مادرش میده و میره خونه سر کامپیوترش میشینه و کد میزنه؛ بهش میگم دیوانهای کفش واکس میزنی؟
خلاصه روزای زوج اگه مسیرتون خیابون بزرگمهر افتاد و قبل از ظهر بود، سر خیابون یه واکسی میبینید که روبروی یه پراید زرشکی دربوداغون بساط کرده؛ اون محمدرضاس و پراید برای مادرشه؛ تُرکِ تبریزه و چند سالی هم خارج از ایران زندگی کرده؛ الان همه خاندانشون تهران زندگی میکنن؛ پدرش یه طلافروشی کوچیک داره و مادرش یه آرایشگاه بزرگ؛ روزای زوج بعد از استخر، پرایدِ مامانشو برمیداره و میاد این جا، سر بزرگمهر، غذاخوریِ آذربایجان، که پُر از آدمای غمگینه و همیشه تلویزیونش رو شبکه خبره؛ با اسی چند دقیقهای معاشرت میکنه و میخنده؛ اگه با اسی ترکی صحبت کنه، اسی فارسی جوابشو میده و هر وقت با اسی فارسی صحبت میکنه، اسی شروع میکنه به ترکی بلغور کردن و من هرگز حکمت این ماجرا رو نمیفهمم.
اوایل که کار طراحی سایت انجام میداده یه روش جالب برای پول درآوردن داشته: این طوری که صفحات نیازمندیها و آگهیهای خدماتی رو باز میکرده، مثلا یه آگهی آمادهبهکاری که یه کابینتکار منتشر کرده بوده؛ با طرف تماس میگرفته، خودش رو به عنوان پیمانکار ساختمونی معرفی میکرده و ازش نمونهکار میخواسته؛ اون بنده خدا هم آدرس صفحه اینستاگرامشو میداده یا کانال تلگرامشو؛ این جا محمدرضا به طرف میگفته من ترجیح میدم وبسایتتون رو ببینم، خداحافظی میکرده و شمارهشو توی یه فایل جداگونهای ذخیره میکرده؛ بعد از سهچهار هفته با یه شماره دیگه با طرف تماس میگرفته و خودش رو به عنوان طراح سایت معرفی میکرده و ازش میپرسیده که برای نمایش خدماتش به وبسایت نیاز داره یا نه؟ قربانیِ از همهجا بیخبر هم معمولن احساس میکرده که به یه وبسایت نیاز داره (البته اعتقاد داره که هنوزم میشه از این راه پول زیادی درآورد، اگه بتونی با وجدانت کنار بیای)؛ یه مدت هم یادمه که قفلی زده بود یه ربات نرمافزاری بنویسه که اطلاعات بازار بورس رو تحلیل کنه و خود رباته سهام بخره و بفروشه، خیلی هم روی این ایدهش کار کرد، اما بالاخره و بعد از پنجاه میلیون تومن ضرر بیخیال کل قضیه شد.
درباره این سایت