مرد انگلیسی: همه داستانو بلدن، ولی هیچ وقت از شنیدنش سیر نمیشن. مثل بچههای کوچیک؛ چون توی ذهنشون داستان رو به خودشون مرتبط میکنن و ما همگی عاشق این هستیم که درباره خودمون بشنویم. فکر میکنیم آدمایی که توی داستان هستن خودِ ما هستیم، ولی ما اونا نیستیم. مخصوصن آخرای داستان معلوم میشه که ما اونا نیستیم.
قدیما (خیلی قبلتر از آتشسوزی) با هم سربالاییها و سرپایینیهای خیابونای محله رو پیادهروی میکردیم و از چیزایی که توی سرمون میچرخید میگفتیم؛ اون از بیماری خاص مادرش میگفت و از نگرانیهاش درباره داروهایی که باید براش تهیه کنن. شهرام اگه پیش من یا توی جمع رفقا نبود، احتمالن خونه مامانبزرگه، دایی بزرگه و یا خالهش بود و داشت توی یه کاری به یه نفر کمک میکرد، یه وسیلهای رو تعمیر میکرد و یا توی درسومشق یکی از بچههای فامیل بهش کمک میکرد (بیشتر اقوامشون توی محله خودمون زندگی میکنن)؛ از اول توی درسا شیمی رو بیشتر از بقیه دوست داشت و خدای جدول مندلیف بود؛ هنوز که هنوزه گاهی تعجب میکنم که چطور این قدر کاربرد و خواصِ مواد رو خوب میشناسه و چطور این قدر به جدول مندلیف مسلطه. به طور کلی به نظرم هنوز شرایط زندگی شهرام مثل قدیماس و فقط به جای مدرسه یا دانشگاه، بیشتر ساعتای روز سر کاره؛ پدرش هم رانندهس و توی آژانس کار میکنه.
سوای ماجرای عینک دودی، یکی از ویژگیهای بارز شهرام مهربون بودن و رفیقبازیشه؛ قبل از این که دانشگاه قبول شه رفت برای یه شرکت تأسیساتی کار کرد؛ اون جا کارش نصب و تعمیر شیرآلات ساختمونی بود؛ همون وقتا همه شیرآلات خونه ما و بقیه بچهها رو نونوار کرد و هیچ پولی ازمون نگرفت؛ بعد رفت وارد یه شرکت معماری شد و کار نقشهکشی انجام داد؛ به خاطر دستمزد پایینش از اون جا هم اومد بیرون، با پارتیبازی رفت توی شهرداری و به عنوان ناظر پروژههای تعمیر و نگهداری جادههای شهری استخدام شد؛ کارش ترمیم زخمایی بود که روی آسفالتها به وجود میومدن؛ همون وقتا آسفالت کوچهها و خیابونای اطراف خونه ما و بقیه بچهها رو تخریب کرد و از نو آسفالتکشی انجام داد؛ البته در نهایت یه کاری توی فرودگاه پیدا کرد که دستمزدش خیلی بالا بود و ما همگی خدا رو شکر کردیم که دیگه شهرام از این شاخه به اون شاخه نمیپره و شغل عوض نمیکنه.
اما شکر کردن خدا انگار تأثیری نداشت؛ یه دورهای بود که یه زخمای عجیبی روی دستش به وجود اومده بود؛ شبیه اگزما، اما بزرگتر و شدیدتر؛ پوست بعضی از قسمتای دستش کاملن از بین رفته بود؛ وقتی به همدیگه میرسیدیم دست نمیداد و به جاش آروم بغلمون میکرد؛ هر وقت میدیدیمش زخمای روی دستش بزرگتر و بدتر شده بودن و هر چقدر بهش اصرار میکردیم که با هم بریم پیش دکتر، قبول نمیکرد؛ یه جفت دستکش بنجول از داروخونه خریده بود که بیرون میپوشید و میگفت: به خاطر موادیه که دارم باهاشون کار میکنم؛ هر دستکشی هم که بپوشم فایده نداره، بازم نفوذ میکنه. فقط اگه بتونم زودتر یه کارگاه اجاره کنم عالی میشه.» شهرام یاد گرفتهبود که چطوری میتونه جوهرِ جتپرینتر تولید کنه (جتپرینتر اون دستگاهیه که باهاش روی محصولات، تاریخ تولید و انقضا چاپ میکنن)؛ بعد از دوسه سال از فرودگاه اومد بیرون و با پولی که پسانداز کردهبود، یه واحد آپارتمانی شیک و تمیز توی سپهبدقرنی (بورس پرینتر و جوهر) اجاره کرد؛ یادمه اون موقع چقدر خوشحال بود، یه شب جمع دوستان رو دعوت کرد و توی کارگاهش بهمون شام داد؛ افتخار میکرد به این که کارگاهش از خونه مامان باباش بزرگتره؛ هدفش این بود که کارخونههای بزرگی که تولید زیادی دارن رو مشتری خودش کنه و میدونست که کارخونههای بزرگ به جوهر ایرانی اعتماد نمیکنن، برای همین معروفترین برند تولیدکننده امریکایی رو پیدا کرد، جوهرهاشو داخل ظرفهایی که دقیقن شبیه به ظرفهای اون برند بود ریخت و با طراحی عینی برچسبهای اون برند و تقلید دقیق و ظریف از بستهبندی اونها، ادعا کرد که تنها واردکننده محصولات اون برند امریکاییه؛ بعد هم محصولاتش رو با توجه به نرخ دلار قیمتگذاری کرد و فروخت.
شهرام، زودتر از چیزی که ما فکر میکردیم توی کارش پیشرفت کرد و کسبوکارش رو گسترش داد؛ هیچ وقت به وضعی که داشت راضی نشد؛ با مسئولخریدای کارخونههای مختلف زدوبند میکرد و بهشون پورسانت غیرقانونی میداد تا فقط از اون خرید کنن؛ حتا به چند تا از کارخونههای خارج از کشور هم محصولاتش رو صادر میکرد؛ اوضاع مالیش خوب شد، فقط برای تفریح (و البته یه مقداری هم سود) رفت تو کار خرید و فروش خودرو و چند نفر رو استخدام کرد که توی کارگاهش کمکش کنن؛ خودش میگفت زخمای دستش دارن بهتر میشن، ولی جلوی ما همیشه دستکش دستش بود؛ بعدن متوجه شدم با وجود این که چند نفر رو استخدام کردهبود، همیشه کار اصلی تولید جوهر رو خودش انجام میداده و از ترس لو رفتن فرمولش، هیچ وقت به کسی اعتماد نکرده؛ سرش خیلی شلوغ بود و ما هم عادت کردهبودیم که دیربهدیر ببینیمش، خیلی وقتا هم مسافرت داخل یا خارج از کشور داشت، اما یه موقعی رسید که یکی دو ماه پیداش نشد و به همه تماسای ما فقط به شکل پیامهای کوتاه عکسالعمل نشون میداد؛ بالاخره بعد از یه مدتی رفتیم در خونهشون و اوضاع و احوالش رو از مادرش جویا شدیم
اگه بخوام یه فهرست از سکانسهای فراموشنشدنی زندگی خودم تهیه کنم، تصویر اول مربوط میشه به زمانی که ده سالم بود، توی ماشین پدرم بودم و آقای پیادهای که با ماشین ما تصادف کرده بود از روی زمین بلند شد، به من و پدرم نگاه کرد و دوباره بیهوش روی زمین افتاد؛ تصویر دوم مربوط میشه به زمانی که تازه دانشجو شده بودم، سر یه کارگاه ساختمونی بودم و کلاه ایمنی نداشتم، تیرآهن هجده از ارتفاع چهارونیممتری روی سرم افتاد و من توی چند ثانیهای که تا بیهوش شدنم فرصت داشتم و در حالی که خون از سرم فواره میزد، دنبال منبع صدای مهیبی میگشتم که در اثر برخورد با تیرآهن شنیده بودم؛ تصویر سوم مربوط میشه به وقتی که پشت سر شهرام وارد کارگاهی شدم که آتش همه چیزش رو سوزونده بود و سیاه کرده بود؛ انگار وارد یکی از تابلوهای سالوادور دالی شده بودم: یه دنیای دیگه بود. درِ واحد باز بود و دیوارها و سقفها سیاه و خراب شده بودن. روی همه چی خاکستر نشسته بود. پرینترها و دستگاهها سوخته بودن و از فرم افتاده بودن. به شهرام گفتم واقعن متأسفم به خاطر اتفاقی که برای کارگاهت افتاده؛ شهرام اون روز ساکتِ ساکت بود.
وقتی آتشسوزی اتفاق میافته فقط شهرام داخل واحد بوده؛ برای خاموش کردن شعلهها اقدام میکنه، اما یه کم که میگذره بین شعلهها گیر میکنه و چشماش سیاهی میره؛ به خاطر درد زیادی که داشته فریاد میزنه و در نهایت همسایهها موفق به خاموش کردن شعلهها و بیرون آوردن شهرام میشن. قرنیه چشمای شهرام به صورت مادرزادی نازک بودن، برای همین شبکیه چشماش بر اثر حرارت آسیب میبینن؛ خوشبختانه عمل جراحی، آسیب رو برطرف میکنه؛ زخمای دستش هم دیگه خیلی بهتر شدن؛ بهش میگم خوب شد از شر اون دستکشای بُنجولی که همیشه دستت بود راحت شدی؛ الان رفته تو کار تولید ماژیک تختهوایتبرد؛ میگه رقابت تو بازارش زیاده ولی جا برا پول دراوردن هنوز زیاد هست.
درباره این سایت